این خاطره رو یکی از دوستان با نام مستعار ' مدیون ' تو نظرات گذاشته بود من هم خوشم اومد ... خیلی زیبا بود گذاشتم تو وبلاگ .
با سلام به خدمت نویسنده وبلاگ ... خوشحالم که با شما عزیز آشنا شدم ... بسیار وب زیبا و آموزنده ای دارید و از این خوشحالتر هستم که یاد سید جواد ذاکر را زنده نگه داشتید ... خیلی ممنونم ...
من خودم رومدیون سید می دانم یعنی اگر او نبود ...
اجازه بدهید یکم خودم رو قبل آشنایی باسید معرفی کنم ...
من کسی بودم که توی 28 سال زندگیم یکبارنماز نخونده بودم... یکبار روزه نگرفته بودم ... یکبار نشد مادرم بهم بگه ازت راضیم... یعنی فقط دنبال پارتیو دنبال چشم چرونیو ازاین جورمسائل بودم ...
عشق به امام حسین فقط توی 10 روز محرم میدیدم ...
اما آشنایی با سید ...
یک روز با یکی ازدوستام توی یک خیابون قرار گذاشته بودیم که دوستم یه کم دیرکرد . دیدم توی یکی ازاین مغازه ها که سی دی فروشی مذهبی بود صدای مداحی بلنده ...
خیلی ازاین صداو خوندن خوشم اومد . اصلا نمی دونم چطورشد که من رفتم توی این مغازه. اول یکم گوش کردم اصلا حالو هوام عوض شد یه جوری شدم... به فروشنده گفتم این مداح کیه ؟
گفت نمی شناسیش ؟ گفتم نه....
باتعجب نگام کردگفت اسمش سید محمدجواد ذاکر هست... خیلی معروفه چه جوری نمی شناسیش ؟
وقتی که داشتیم باهم صحبت می کردیم یه وقت خودصاحب مغازه اومد. اول نشناختمش ولی اون منو شناخت بهم گفت فلانی خودتی ...گفتم آره . تازه فهمیدم که دوست قدیمی مو پیداکردم .
بهم گفت خیلی عوض شدی ازاین طرفا خلاصه همه چیزو گفتم اون هم به من یه چنتا ازمجالس سیدو بهم نشون داد و گفت بروخونه کامل ببین . بعدهم آدرس خونشو وتلفنشوبهم داد ...
از وقتی که مجالس سیدو تمام نگاه کردم نمی دونم چه جوری بگم اصلا انگارخودم نبودم از همه چیز بدم میومد ازخودم ... از اطاقم ... از رایانم ... از هرچی ترانه بود متنفرشدم ...
بعد تصمیم گرفتم برم باز مغازش وازش یه چندتا سی دی بگیرم که گفتند رفته خونه . بهش زنگ زدم گفت بیا دم خونمون بهت می دم ...
رفتم دم خونشوگفتند رفته مسجد ازمن هم خواسته بود برم اونجا . رفتم دیدم داره قرآن می خونه . به من هم گفت برو وضو بگیر بیا که وقت نمازنزدیکه . نمی دونم ولی انگار وارد مسجد که شدم روحم می خواست پرواز کنه انگار خودم نبودم.یه احساس خوبی داشتم درمقابل عظمت وبزرگی خدا ... احساس کوچیکی وحقیری احساس شرمندگی میکردم نمی دونم انگارتازه متولد شده بودم ...
نماز که خوندیم منو به چندتا از دوستاش معرفی کرد که الان باهم رفیقای صمیمی هستیم .
اون روزا تصمیم داشتند یه حسینیه تاسیس کنند که از من هم خواستند بهشون کمک کنم. اصلا باورم نمی شدم از من خواسته بودند کمکشون کنم منی که...
خلاصه باعنایت خدا و امام حسین این حسینیه رو احداث کردیم که الان هرهفته شبهای جمعه مراسمی داریم . اولش 10 نفربودیم حالا شدیم 180 نفر . خیلی خوشحالم که من هم جزو این بچه ها هستم که تمام آرزوشون اینه که یکی از سربازان امام زمان باشند...
یه روز به دوستم گفتم ای کاش میشد بریم و از نزدیک سیدو ببینیم...
بهم گفت بیا بریم گفتم شوخیت گرفته . گفت نه . خودم هم خیلی وقته هوای مجلسای سیدوکردم ... بهش گفتم سیدو از نزدیک دیدیش . گفت آره . یه چندتا ازمجلساشو رفتم . تصمیم گرفتیم توی یکی از ایام که سید برنامه داره باهم بریم کاشان . خیلی ذوق و شوق داشتم همش چشمم به در بود کی میاد ... به خودم میگفتم حتما سید خیلی خودشو میگیره اخه خیلی معروفه ... ولی یه وقت دیدم سید داره میاد ... چقدر تواضع ... چقدرافتادگی ... چقدر فروتنی ...